گوگول

دل نوشته هاي ماماني

زيباي من ،شمردن بلدم از خیلی سال پیش.....اما این روزها گم می کنم لحظه ها و ساعتها را.......تقویم کوچک روی میز را صد بار بیشتر از قبل ورق می زنم...مدام می نشینم و می شمارم روزهای با تو بودن را....هفته ها حالا برایم معنای دیگری دارد هم برای من و هم برای آنهایی که بعد از احوالپرسی می پرسند الان هفته چندی؟؟؟ و این یعنی چند هفته مانده تا به تو رسیدن. مدتهاست که دیگر  یک نفر نیستم.شده ام دو نفر، دو تا قلب که به فاصله کمی می تپند و تجربه می کنن روزهای با هم بودن را... فرشته نازم بالاخره قشنگترین صدای زندگی به گوشم رسید. صدای تپش قلبت که وجودم را غرق شادی کرد و اشکهایم را سرازیر ...حس قشنگ مادری را درونم  به پا کردی و مرا شیفته خ...
23 بهمن 1389

اصلاح ساختار وبلاگ

با توجه به اینکه این وبلاگ چند نویسنده داره و تو حالت فعلی مدیریتش راحت نیست دارم کاربرها رو جدا میکنم تا هم معلوم بشه که نویسنده هر کدوم کیه و ضمنا مطالب جدید دیگه دنباله مطلب قبلی اضافه نشه تا تاریخ ها و آپدیت شدنها با مشکل روبرو نشه {میگم پیرو صحبت های میثم (اینیاس) فعلاً که اصلاح شدم دارم برای خانواده وقت میذارم!} تازه فکر کنم علاوه بر همکارا، خانواده بابا و مامان مثل عموها و خاله ها و عمه ها و دختر عمه ها و مامان بزرگ ها و بابا بزرگ ها و .... هم در جهت پر رونق شدن وبلاگ اکانت لازم داشته باشن!  
22 بهمن 1389

ترجمه نوشته های ارسالی داداشی عسل

با توجه به اینکه داداشی هشت ساله عسل هم مطلب ارسال میکنه و با توجه به اینکه تو املا و انشا خیلی قویه من یه بار بعدش میام ترجمه و تفسیرش رو میزارم تا بقیه راحت تر بفهمن! ترجمه جمعه برفی: متن اصلی: {جات  خالی امروز  رفتیم لواشک  با ماشین زنجیر چرخ نداشتیم لیز میخوردیم کاجو میرخت} امروز رفتیم لواسون (لواسان)  با ماشین رفته بودیم و زنجیر چرخ نداشتیم. تگرگ ریز مثل کائوچو میومد و سریع همه جا رو میپوشوند. ماشین خود به خود تو جاده لیز میخورد و نمی شد کنترلش کرد. حتی موقعی که ماشیت کاملاً ایستاده بود یواش یواش به کنار لیز میخورد. یه ماشین پرشیا سفید هم به خاطر همین موضوع به یه تندر 90 مشکی که سر یه پیچ قبلاً با یه ...
22 بهمن 1389

دل نوشته های داداشی

  سلام خواهر جون خوبی منم امیر محمد داداش بزرگت که الآن کلاس دوم دبستان هستم. عسل اگر یه روز خرس دنبالت کرد تا بخوردت به من ربطی نداره. مگه من چه گناهی کردم که داداش بزرگت شدم و همش باید مواظبت باشم؟   ولیک - خداییش خوش تیپی رو حال میکنی - تازه تو این عکس پنج ماهم بوده فعلا برم یک کم دیکته بنویسم تا بعد ----------------------------------------------- خواهر جون - دوباره سلام حرف بابایی راگوش نده چون برای بیدارکردنش باید ۵۰۰  تا ساعت بزاری آخرش هم من  ساعت ۷ میرم و بابا ساعت ۱۱ میره دیگه خوددانی ...
17 بهمن 1389
niniweblog
تمامی حقوق این صفحه محفوظ و متعلق به گوگول می باشد